وقتی از دبیرستان فارغالتحصیل شدم تعدادی از همکلاسیهایم دیگر فکر دانشگاه نبودند. نیازی هم نداشتند؛ چون بسیاری از شغلهای پر درآمد منتظر فارغالتحصیلان دبیرستان بودند. تنها تعدادی از هزاران فرصت شغلی در کشت و زرع شکر و آناناس شغلهای پر درآمد محسوب میشدند؛ کارهایی مثل متصدی فنی ماشینآلات سنگین، کارگر کارخانههای کنسروسازی و کارمندان ساده برای کارهای دفتری. عموما شغلهای اتحادیهای بودند که حقوق و مزایای بالایی هم داشتند.
امروز بیشتر آن مزارع از بین رفتهاند و همکلاسیهای من یا برای مکدونالد کار میکنند یا در زمینه «کشاورزی نواحی گرمسیری» کارآفرینی میکنند. کشاورزی نواحی گرمسیری؟! فکر میکنم با اسم ماریجوانا آشناتر باشید. خیلیهایشان فقط به عنوان کشاورزان غیر قانونی کار میکنند. کار بدی هم که نیست. واضح است کاری که آنها میکنند با حداقل مالیات تمام میشود. همین کشاورزان غیرقانونی از نظر دنیای بیرون مردمی فقیرند، دنبال رفاه نسبی و زندگی بخور نمیر. دنیای بیرون سخت در اشتباه است! همین مردم فقیر تراکتورهای آخرین مدلی را سوار میشوند که با پول خودشان نقدا خریدند.
جالب اینجاست که به دلیل بحرانهای اقتصادی و تکنولوژی حاضر، بسیاری از همکلاسیهای من که دانشگاه رفتند و مدارک بالا گرفتند در مرداب مشکلات مالی دست و پا میزنند. یکی از باهوشترین دختران مدرسه که تنها چند سال از من کوچکتر است، با وجود اینکه از دانشگاه نخبگان هم فارغالتحصیل شده بود الان بیکار است و در جایی اطراف روستاهای هاوایی زندگی میکند. تقریبا چیزی شبیه به زاهدهای تارک دنیا. به نظر میرسد منتظر است به اندازه کافی پیر شود که از بیمه تامین اجتماعی و پزشکیاش استفاده کند.
وقتی رئیسجمهور نیکسون معامله با چین را آزاد کرد، فرصتهای شغلی به آن سوی آبها هجوم بردند؛ چون در حقیقت این دلارهای آمریکا بود که به چین کمک کرد کارخانههای جدید بسازد. با گسترش ساخت این کارخانهها برای کارگران کمدستمزد چینی، دیگر آمریکا به کارگران ساده پردرآمدش احتیاج نداشت. همینطور هم به مرور زمان پست مدیر اجرایی یا میانی که سابقا مناسب یک فارغالتحصیل دانشگاه بود، نا پدید شد…
از طرفی مسیر حرکت شغلهای کمدستمزد به سوی خاور ِ دور بود و از طرف دیگر شغلهای پردرآمد جای خود را به تکنولوژی روز میدادند. تکنولوژی از بزرگترین و محکمترین ادله برای اثبات برچسب ضد و نقیض بر کلمه امنیت شغلی است. طی دهه بیست میلادی (۱۹۳۰ –۱۹۲۰) بیش از ۲ میلیون آمریکایی در خطوط راهآهن کار میکردند. امروز این تعداد به کمتر از ۳۰۰ هزار نفر رسیده. کارگران کمتر یعنی سود بیشتر برای صاحبان خطوط ریلی. روسایی مثل وارن بافت که در سال ۲۰۰۹، ۳۴ میلیارد دلار تنها برای خرید راهآهن «برلینگتون نورترن سانتافه» پرداخت. گسترش روزافزون تکنولوژی فرصتهای شغلی را از بین برده و کاهش هزینه کار برای مالکان به معنی سود خالص است. چرا بافت به جای اینکه یک شرکت بزرگ و پیشرفته پرزرق و برق بخرد، ترجیح داد پولش را برای خرید راهآهن خرج کند؟ پاسخ ساده است: جریان نقدی ثابت.
فرصتهای شغلی هنوز هم با گذشت زمان در حال از بین رفتن هستند. چرا که کارگران آمریکایی چیزی نزدیک به چهل برابر بیشتر از کمترین میزان دستمزد کارگران در جهان پول میگیرند و این یعنی شغلهای رفته دیگر به میدان باز نمیگردند. حتی وقتی کارگران یک کشور کمدستمزد مثل چین حقوق بیشتری میخواهند، یعنی کشور به مشکل بزرگی برخورده است. فرقی هم نمیکند. حتی وقتی کارگران چینی حقوق بیشتری بگیرند، این بار فرصتهای شغلی به کشورهای کمدستمزدتر مثل فیلیپین، کرهشمالی، قرقیزستان یا اندونزی منتقل میشوند.
با پیشرفتهای این چنینی تکنولوژی، برنده، استخدامکنندگان و بازنده، استخدامشوندگان خواهند بود. حتی در دره سیلیکون، زادگاه بسیاری از تکنولوژیهای جدید، مراحل ساخت و تولید کالا خارج از آمریکا انجام میشود. همین رایانهای که در حال حاضر با کمکش این کتاب را مینویسم در آمریکا طراحی، ولی در چین ساخته شده است. الان که در حال نوشتنم میدانم فقط در چند ماه آینده این کتاب به چند زبان مختلف جهان چه به صورت الکترونیک و چه به شکل مکتوب فروخته خواهد شد. پس از اتمام کتاب، تمام هزینههایی که کردهام از طریق چیزی که به وجود آوردهام باز میگردند.
تجارت من به سرعت در جهان رو به گسترش است و تعداد استخدامیهایم نسبت به سالهای گذشته بسیار کمتر شدهاند. تکنولوژی یک برتری ناعادلانه برای ربع Bها و گاهی ضرر و زیان مطلق برای E و Sهاست.
آنها که امنیت شغلی دارند به مراتب مالیاتهای بیشتری میپردازند. با افزایش بدهی یا قرضه ملی، دولتها مجبورند میزان مالیات را افزایش بدهند. کارگرهای ربع E و متخصصان ربع S مثل دکترها و وکلا، کمترین فضای خالی را برای مانور دادن در زمینه مالیات دارند. در سال ۲۰۱۰ دولت راههای فرار از مالیات را برای ربعهای B و I کاملا باز گذاشت و در مقابل میزان آن را در ربعهای S و E افزایش داد.
افزایش بیکاری تنها در آمریکا مشکلساز نشده، این مشکل جهانی است؛ حتی در چین. بیکاری مفرط زمینهساز انواع دغدغههای اجتماعی، انقلابهای سیاسی و به دنبال آن انقراض دولتها میشود. به همین خاطر است که اغلب کشورها تقریبا هرکاری میکنند تا فرصتهای شغلی را از دیگر کشورها بدزدند.
بازیکردن با پول
کشورها برای اینکه بتوانند شغلها و کارگرهای استخدامیشان را نگه دارند، با پولهایشان بازی میکنند. صادرات یک کشور زمانی که سرمایههای کارگرانش از طریق نوسان نرخ ارز یا مثلا چاپ مداوم اسکناس تضعیف شده باشد، ارزانتر است. اگر پول رایج یک کشور تقویت و گرانتر شود صادراتش هم گرانتر میشود، سقوط میکند و فرصتهای شغلی از بین میروند.
در سال ۱۹۶۶ وقتی برای اولین بار به عنوان کارآموز هیات مدیره یک کشتی باری آمریکایی به ژاپن سفر کردم، با یک دلار آمریکا میتوانستم ۳۶۰ ین بخرم. به عنوان یک کارآموز با پولی که همراهم بود میشد مقدار زیادی خرید. ژاپن برای یک آمریکایی بسیار ارزان بود.
امروز هر دلار آمریکا تقریبا میتواند ۹۰ ین بخرد. این یعنی ین قویتر و دلار ضعیفتر شده است. کاملا طبیعی است اگر بگوییم حالا ژاپن برای آمریکاییها گران به نظر میرسد.
اگر ژاپن بخواهد اقتصادش را حفظ کند باید ین را ضعیف کند، شاید به چیزی حدود هر دلار ۱۵۰ ین. صادرات آمریکا در این صورت گران میشود، کمتر میتواند صادر کند، پس فرصتهای شغلیاش را از دست میدهد.
در بند ِ استخدام نگاه داشتن کارگران یکی از دلایلی ست که کشورها با سرمایههایشان بازی میکنند.
جُنگ سرمایه
امروز ایالات متحده و چین در یک «جنگ سرمایه» قرار دارند. آمریکا از چین میخواهد ارزش پولش را افزایش بدهد تا راحتتر بتواند اقلام تولیدیاش را به آنجا صادر کند و در مقابل کمتر وارد کند. از طرفی چین کاملا آگاه است که اگر ارزش پولش زیاد شود در حقیقت با دست خودش نرخ بیکاریاش را زیاد کرده است.
ایالات متحده هم برای مقابله به مثل با چین ارزش دلار را پایین نگه داشته، چین هم به همین ترتیب کاملا هشیار است که ارزش پول رایجش، یوان، زیاد نشود. پول رایج ضعیفتر یعنی تورم در کشور.
همین میتواند دلیلی بر مسخره بودن ترکیب ضد و نقیض بعدی –پسانداز پول– باشد. چرا پسانداز کنیم وقتی کشورها دائما در حال تضعیف پولشان هستند. ارزش پولشان را کم میکنند و نهایتا خرید در بازار برای مردم مشکل میشود.
آمریکا اگر میخواهد شغلهایش را حفظ کند باید ارزش دلار را کم کند. چون با دلار ضعیف میتواند بیشتر صادر کند. در این صورت درخواست تولیدات ساخت آمریکا بیشتر میشود و این یعنی فرصت شغلی بیشتری برای جوانان پیدا خواهد شد.
آنچه گفته شد دلایلی بود در پاسخ به اینکه چرا امنیت شغلی یک ترکیب ضد و نقیض است.
تاریخ داما
بدترین دیکتاتورهای تاریخ مدرن در خلال بحران مالی به قدرت رسیدند. هیتلر در آلمان به قدرت رسید، مائو در چین، لنین در روسیه، میلوشویچ در صربستان و یوگوسلاوی. تمام این دیکتاتوریها در یک دوره بحران اقتصادی شکل گرفتند.
هیتلر و رئیسجمهور آمریکا فرانکلین روزولت در یک سال به قدرت رسیدند» ۱۹۳۳٫ روزولت با اینکه بسیار محبوب بود، موسسههای مالی پرشماری تاسیس کرد که امروزه مسوول اصلی چالشهاییست که آمریکا با آنها مواجه است. از برخی تاسیسات او میتوان به نامهای آشنای تامین اجتماعی، شرکت بیمه سپرده فدرال (FDIC)، و اداره تامین مسکن فدرال (FHA) اشاره کرد.
افراد بسیاری معتقدند این جنگ جهانی دوم بود که آمریکا را از آن رکود بزرگ بیرون آورد. زمانی که جنگ داشت قدرت تولید و ترازپرداختهای آمریکا را افزایش میداد، توافقنامه برتون وودز استاندارد طلا را دوباره به حالت اول بازگرداند و قدرت ایالات متحده و دلارش را در جهان افزایش داد. سرانجام نیکسون در سال ۱۹۷۱ توافقنامه برتون وودز با دنیا را الغا کرد و میبینید که امروز دوباره در بحران به سر میبریم؛ حتی احتمال وقوع رکود شدید جدیدی از دور دیده میشود.
فروپاشی توافقنامه طلا در جهان با نام «شوک نیکسون» شناخته شده است. پس از ۱۹۷۱ کامیابی حقیقی آمریکا به جای اینکه از تولیدات داخلی مطابق میل دنیا به دست بیاید، از میان خیل بدهی و تورم سر برآورد.
یادداشتی از رابرت کیوساکی
مجله خلاقیت